محکوم به گناه
مطالب رمانتیک وعاشقانه
ای مسافر غریبه چرا قلبمو شکستی ؟ توسط تیلور
دیدمش ... تنم لرزید دلم خواست محو تماشایش باشم ؛ دلم خواست تا آخر عمر به او خیره باشم دلم خواست ... اما این شرم نگذاشت ؛ چون بنفشه ای سر به زیر افکندم ؛ به زمین خیره شدم و او به آرامی از کنارم گذر کرد ؛ با خطی از عطر دورم حصار کشید این دلخواه ترین اسارتی است ؛ که عادلانه ترین حکمش حبس ابد من است توسط تیلور
به سلامتی اون دختری که سردی دستاشو با گرمای بخاری ماشین یه بچه پولدار عوض نمیکنه به سلامتی اون پسری که وقتی یه دختر ناز خوشگل تو خیابون می بینه سرش رو بندازه پایین بگه هر چی هم که باشی انگشت کوچیک یه عشق خودم نمیشی.... توسط تیلور همیشه بهم میگفت زندگیمی.... وقتی رفت من بهش گفتم:مگه من زندگیت نیستم؟ گفت آدم برای رسین به عشقش باید از زندگیش بگذره.... توسط تیلور هیچ کس ویرانــــیم را حس نکرد
از شمع آموختم که :ایستاده بمیرم بی صدا بمیرم به پای دوست بمیرم ... توسط تیلور من ترانه می سرایم تو ترانه می نوازی در ترانه های من اشک است و بی قراری یک بغل از ارزوهای محالی… تا ابد چشم انتظاری… فکر پایان و جدایی… ترسم از این است که شاید در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی… توسط تیلور گفتم زندگی چند بخش است؟؟ توسسط تیلور رفته ای .. و هر روز ... به موریانه هایی فکر می کنم ... که اهسته و ارام ... گوشه های خیالم را می جوند ! به گذشته بر می گردم ... از حال می روم ...! توسط سلنا
به ذهنم فشار آوردم تا تو را به خاطر آورم
ولی هر چه سعی کردم به ذهنم هم نیومدی
همان لحظه که خورشید خانم داشت می رفت
به خاطرم اومد که تو تمام هستی من بودی
ولی نمیدانستم که به زیبا یهای دنیا نباید دل بست
به تویی که زیبایی محض بودی
آنروز غروب عشق من بود
من فهمیدم که وعده هایت وفایی ندارد
شکوه هایی که از تو داشتم به فراموشی سپردم
و گفتم که باید او را زخاطر برد
خورشید رفت و شب امد
ولی من هنوز روز را ندیده ام
اگر هر غروب طلوعی دارد
ولی این غروب طلوعی ندارد
غروب عشق اگر غمگین بود
ولی برایم دوست داشتنی بود
رفتی و تنهام گذاشتی دل به ناباوری بستی
حالا من تنها نشستم با نوای بی نوایی
چه غریبم بی تو اینجا ای غریبه بی وفایی
وسعت تنهایـــیم را حـس نــــکرد
در مـــیان خـــنده های تــــلخ من
گریه ی پـــنهانیم را حـــس نــکرد
در هجوم لــحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آنـــکه با آغاز من مانــــــــوس بود
لحظه ی پایانـــیم را حـــس نکرد!
گفت: دو بخش
گفتم کدامند؟؟
گفت: کودکی، پیری
گفتم: پس جوانی چه شد؟؟
گفت: با عشق ساخت......با بی وفایی سوخت...... با جدایی مرد...!!
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |